اصل پیوستگى بین زن و مرد امرى سفارشى و تحمیلى نیست، بلکه از امورى است که طبیعتبشرى بلکه طبیعتحیوانى،
با رساترین وجه آن را توجیه و بیان مىکند و از آنجا که اسلام دین فطرت است طبعا این امر را تجویز کرده است،
(و بلکه مقدار طبیعیش را مورد تاکید هم قرار داده).
و عمل تولید نسل و همچنین جوجهگذارى که از اهداف و مقاصد طبیعت استخود تنها عامل و سبب اصلى است که این پیوستگى
را در قالب ازدواج ریخته و آن را از اختلاطهاى بىبندوبار و از صرف نزدیکى کردن در آورده تا شکل ازدواج توام با تعهد به آن بدهد
.و به همین جهت مىبینیم حیواناتى که تربیت فرزندشان به عهده والدین است، زن و مرد و به عبارت دیگر نر و ماده خود را نسبتبه
یکدیگر متعهد مىدانند، همانند پرندگان که ماده آنها مسؤول حضانت و پرورش تخم و تغذیه و تربیت جوجه است
و نر آنها مسؤول رساندن آب و دانه به آشیانه.
و نیز مانند حیواناتى که در مساله تولید مثل و تربیت فرزند احتیاج به لانه دارند، ماده آنها در ساختن لانه و حفظ آن نیاز به همکارى نر دارد
که اینگونه حیوانات براى امر تولید مثل روش ازدواج را انتخاب مىکنند و این خود نوعى تعهد و ملازمت و اختصاص بین دو جفت نر
و ماده را ایجاب مىکند و آن دو را به یکدیگر مىرساند و نیز به یکدیگر متعهد مىسازد و در حفظ تخم ماده و تدبیر آن و بیرون کردن جوجه از
تخم و همچنین تغذیه و تربیت جوجهها شریک مىکند، و این اشتراک مساعى همچنان ادامه دارد تا مدت تربیت اولاد به پایان رسیده
و فرزند روى پاى خود بایستد و از پدر و مادر جدا شود، و دوباره نر و ماده ازدواج نموده، ماده مجددا تخم بگذارد و…
پس عامل نکاح و ازدواج همانا تولید مثل و تربیت اولاد است، و مساله اطفاى شهوت و یا اشتراک در اعمال زندگى چون کسب
و زراعت و جمع کردن مال و تدبیر غذا و شراب و وسایل خانه و اداره آن امورى است که از چهار چوب غرض طبیعت و
خلقتخارج است و تنها جنبه مقدمیت داشته و یا فواید دیگرى غیر از غرض اصلى بر آنها مترتب مىشود.
آزادىهاى جنسى بر خلاف سنت طبیعت است
از این جا روشن مىگردد که آزادى و بى بند و بارى در اجتماع زن و مرد به اینکه هر مردى به هر زنى که خواست در آویزد
و هر زنى به هر مردى که خواست کام دهد و این دو جنس در هر زمان و هر جا که خواستند با هم جمع شوند، و عینا مانند حیوانات زبان بسته،
بدون هیچ مانع و قید و بندى نرش به مادهاش بپرد، همانطور که تمدن غرب وضع آنان را به تدریجبه همین جا کشانیده، زنا و حتى زناى با زن شوهردار متداول شده است.
و همچنین جلوگیرى از طلاق و تثبیت ازدواج براى ابد بین دو نفرى که توافق اخلاقى ندارند و نیز ممنوع کردن زن از اینکه همسر
مثلا دیوانهاش را ترک گفته، با مردى سالم ازدواج کند، و محکوم ساختن او که تا آخر عمر با شوهر دیوانهاش بگذارند.
و نیز لغو و بیهوده دانستن توالد و خوددارى از تولید نسل و شانه خالى کردن از مسؤولیت تربیت اولاد، و نیز مساله اشتراک
در زندگى خانه را مانند ملل پیشرفته و متمدن امروز زیربناى ازدواج قرار دادن، و نیز فرستادن شیرخواران به شیر خوارگاههاى عمومى
براى شیر خوردن و تربیتیافتن، همه و همه بر خلاف سنت طبیعت است و خلقتبشر به نحوى سرشته شده که با سنتهاى جدید منافات دارد.
بله حیوانات زبان بسته که در تولد و تربیت، به بیش از آبستن شدن مادر و شیر دادن و تربیت کردن او یعنى با او راه برود،
و دانه بر چیدن و یا پوزه به علف زدن را به او بیاموزد، احتیاجى ندارند طبیعى است که احتیاجى به ازدواج و مصاحبت و اختصاص
نیز ندارد، مادهاش هر حیوانى که مىخواهد باشد، و نر نیز هر حیوانى که مىخواهد باشد، چنین جاندارانى در جفت گیرى آزادى دارند،
البته این آزادى هم تا حدى است که به غرض طبیعتیعنى حفظ نسل ضرر نرساند.
مبادا خواننده عزیز خیال کند که خروج از سنتخلقت و مقتضاى طبیعت اشکالى ندارد، چون نواقص آن با فکر و دیدن برطرف مىشود،
و در عوض لذائذ زندگى و بهرهگیرى از آن بیشتر مىگردد، و براى رفع این توهم مىگوئیم این توهم از بزرگترین اشتباهات است،
زیرا این بنیههاى طبیعى که یکى از آنها بنیه انسانیت و ساختمان وجودى او است مرکباتى است تالیف شده از اجزائى زیاد که
باید هر جزئى در جاى خاص خود و طبق شرایط مخصوصى قرار گیرد، طورى قرار گیرد که با غرض و هدفى که در خلقت
و طبیعت مرکب در نظر گرفته شده، سازگار باشد، و دخالت هر یک از اجزا در بدست آمدن آن غرض و به کمال رساندن نوع،
نظیر دخالتى است که هر جزء از معجون و داروهاى مرکب دارد و شرایط و موفقیت هر جزء، نظیر شرایط و موفقیت اجزاى دارو
است که باید وصفى خاص و مقدارى معین و و وزن و شرایطى خاص داشته باشد، که اگر یکى از آنچه گفته شد نباشد و یا کمترین
انحرافى داشته باشد اثر و خاصیت دارو هم از بین مىرود(و چه بسا در بعضى از موارد مضر هم بشود).
از باب مثال انسان موجودى است طبیعى و داراى اجزائى است که بگونهاى مخصوص ترکیبیافته است و این ترکیبات طورى است
که نتیجهاش مستلزم پدید آمدن اوصافى در داخل و صفاتى در روح و افعال و اعمالى در جسمش مىگردد، و بنا بر این فرض اگر بعضى
از افعال و اعمال او از آن وصف و روشى که طبیعتبرایش معین کرده منحرف شود، و خلاصه انسان روش عملى ضد طبیعت را
براى خود اتخاذ کند، قطعا در اوصاف او اثر مىگذارد، و او را از راه طبیعت و مسیر خلقتبه جائى دیگر مىبرد، و نتیجه این انحراف
بطلان ارتباطى است که او با کمال طبیعى خود و با هدفى که دارد، به حسب خلقت در جستجوى آن است.
و ما اگر در بلاها و مصیبتهاى عمومى که امروز جهان انسانیت را فرا گرفته و اعمال و تلاشهاى او را که به منظور رسیدن
به آسایش و سعادت زندگى انجام مىشود بى نتیجه کرده و انسانیت را به سقوط و انهدام تهدید مىکند بررسى دقیق کنیم، خواهیم دید
که مهمترین عامل در آن مصیبتها، فقدان و از بین رفتن فضیلت تقوا و جایگزینى به بى شرمى و قساوت و درندگى و حرص است،
و بزرگترین عامل آن بطلان و زوال، و این جایگزینى، همانا آزادى بى حد، و افسار گسیختگى، و نادیده گرفتن نوامیس طبیعت در
امر زوجیت و تربیت اولاد است، آرى سنت اجتماع در خانه و تربیت فرزند(از روزى که فرزند به حد تمیز مىرسد تا به آخر عمر)در
عصر حاضر قریحه رافت و رحمت و فضیلت عفت و حیا و تواضع را مىکشد.
و اما اینکه توهم کرده بودند که ممکن است آثار شوم نامبرده از تمدن عصر حاضر را با فکر و رؤیت از بین برد، در پاسخ باید گفت:
هیهات که فکر بتواند آن آثار را از بین ببرد، زیرا فکر هم مانند سایر لوازم زندگى وسیلهاى است که تکوین آن را ایجاد کرده و
طبیعت آن را وسیلهاى قرار داده، براى اینکه آنچه از مسیر طبیعتخارج مىشود به جایش برگرداند، نه اینکه آنچه طبیعت و خلقت انجام مىدهد
باطلش سازد و با شمشیر طبیعتخود طبیعت را از پاى در آورد، شمشیرى که طبیعت در اختیار انسان گذاشت تا شرور را از آن دفع کند
و معلوم است که اگر”فکر”که یکى از وسایل طبیعت است در تایید شؤون فاسد طبیعتبکار برود، خود این وسیله هم همانند دیگر وسایل فاسد
و منحرف خواهد شد و لذا مىبینید که انسان امروز هر چه با نیروى فکر آنچه از مفاسد را که فسادش اجتماع بشر را تهدید کرده، اصلاح مىکند.
همین اصلاح خود نتیجهاى تلختر و بلائى دردناکتر را به دنبال مىآورد، بلائى که هم دردناکتر و هم عمومىتر است.
بدون فضائل نفسانى زندگى اجتماعى بشر از هم مىپاشد
بله، چه بسا گویندهاى از طرفداران این فکر بگوید که: صفات روحى که نامش را ” فضائل نفسانى” مىنامند، چیزى جز بقایاى دوران اساطیر
و افسانهها و توحش نیست و اصلا با زندگى انسان مترقى امروز هیچ گونه سازشى ندارد،
از باب نمونه: “عفت”، ” سخاوت”، “حیا”، “رافت”و”راستگوئى”را نام مىبریم، مثلا عفت، نفس را بى جهت از
خواهشهاى نفسانى باز داشتن است و سخاوت از دست دادن حاصل و دست رنج آدمى است که در راه کسب و بدست آوردنش
زحمتها و محنتهاى طاقتفرسا را متحمل شده است و علاوه بر این مردم را تنپرور و گدا و بیکاره بار مىآورد.همچنین شرم و
حیا ترمز بیهودهاى است که نمىگذارد آدمى حقوق حقه خود را از دیگران مطالبه کند و یا آنچه در دل دارد بى پرده اظهار کند.و
رافت و دلسوزى که نقیصه بودنش احتیاج به استدلال ندارد، زیرا ناشى از ضعف قلب است، و راستگوئى نیز امروز با وضع زندگى سازگار نیست.
و همین منطق، خود از نتائج و رهآوردهاى آن انحرافى است که مورد گفتار ما بود، چون این گوینده توجه نکرده به اینکه این فضائل در جامعه
بشرى از واجبات ضروریهاى است که اگر از اجتماع بشرى رختبربندد، بشر حتى یک ساعت نیز نمىتواند به صورت جمعى زندگى کند.
اگر این خصلتها از بشر برداشته شود و هر فرد از انسان به آنچه متعلق به سایرین است تجاوز نموده، مال و عرض و حقوق آنان را پایمال کند،
و اگر احدى از افراد جامعه نسبتبه آنچه مورد حاجت جامعه استسخا و بخشش ننماید، و اگر احدى از افراد بشر در ارتکاب اعمال
زشت و پایمال کردن قوانینى که رعایتش واجب ستشرم نکند، و اگر احدى از افراد نسبتبه افراد ناتوان و بیچاره چون اطفال و
دیوانگان که در بیچارگى خود هیچ گناهى و دخالتى ندارند رافت و رحمت نکند، و اگر قرار باشد که احدى به احدى راست نگوید
و در عوض همه بهم دروغ بگویند، و همه به هم وعده دروغ بدهند، معلوم است که جامعه بشریت در همان لحظه اول متلاشى گشته و بقول معروف”سنگ روى سنگ قرار نمىگیرد”.
پس جا دارد که این گوینده حداقل این مقدار را بفهمد که این خصال نه تنها از میان بشر رختبر نبسته، بلکه تا ابد هم رختبر نمىبندد
و بشر طبعا و بدون سفارش کسى به آن تمسک جسته، تا روزى که داعیه”زندگى کردن دستجمعى”در او موجود است آن خصلتها را حفظ مىکند.
تنها چیزى که در باره این خصلتها باید گفت و در باره آن سفارش و پند و اندرز کرد، این است که باید این صفات را تعدیل کرده
و از افراط و تفریط جلوگیرى نمود تا در نتیجه با غرض طبیعت و خلقت در دعوت انسان به سوى سعادت زندگى موافق شود،
(که اگر تعدیل نشود و به یکى از دو طرف افراط و یا تفریط منحرف گردد، دیگر فضیلت نخواهد بود)و اگر آنچه از صفات و خصال
که امروز در جوامع مترقى فضیلت پنداشته شده، فضیلت انسانیتبود، یعنى خصالى تعدیل شده بود، دیگر این همه فساد در جوامع پدید نمىآورد
و بشر را به پرتگاه هلاکت نمىافکند بلکه بشر را در امن و راحتى و سعادت قرار مىداد.
حال به بحثى که داشتیم برگشته و مىگوئیم: اسلام امر ازدواج را در موضع و محل طبیعى خود قرار داده، نکاح را حلال و زنا و سفاح
را حرام کرده و علاقه همسرى و زناشوئى را بر پایه تجویز جدائى(طلاق)قرار داده، یعنى طلاق و جدا شدن زن از مرد را جایز دانسته
و نیز به بیانى که خواهد آمد این علقه را بر اساسى قرار داده که تا حدودى این علاقه را اختصاصى مىسازد، و از صورت هرج و مرج
در مىآورد و باز اساس این علقه را یک امر شهوانى حیوانى ندانسته، بلکه آن را اساسى عقلانى یعنى مساله توالد و تربیت دانسته و رسول گرامى
در بعضى از کلماتش فرموده: “تناکحوا تناسلوا تکثروا…”(یعنى نکاح کنید و نسل پدید آورید و آمار خود را بالا ببرید).
اسلام مردان را بر زنان استیلا داده است: اگر ما در نحوه جفت گیرى و رابطه بین نر و ماده حیوانات مطالعه و دقت کنیم خواهیم دید که
بین حیوانات نیز در مساله جفت گیرى، مقدارى و نوعى و یا به عبارت دیگر بوئى از استیلاى نر بر ماده وجود دارد و کاملا احساس مىکنیم
که گوئى فلان حیوان نر خود را مالک آلت تناسلى ماده، و در نتیجه مالک ماده مىداند و به همین جهت است که مىبینیم نرها بر سر
یک ماده با هم مشاجره مىکنند، ولى مادهها بر سر یک نر به جان هم نمىافتند، (مثلا یک الاغ و یا سگ و یا گوسفند و گاو ماده وقتى مىبینند
که نر به مادهاى دیگر پریده، هرگز به آن ماده حملهور نمىشود، ولى نر این حیوانات وقتى ببیند که نر ماده را تعقیب مىکند خشمگین مىشود به آن نر حمله مىکند).
و نیز مىبینیم آن عملى که در انسانها نامش خواستگارى است، در حیوانها هم(که در هر نوعى به شکلى است)از ناحیه حیوان نر انجام مىشود
و هیچگاه حیوان مادهاى دیده نشده که از نر خود خواستگارى کرده باشد و این نیست مگر به خاطر اینکه حیوانات با درک غریزى خود،
درک مىکنند که در عمل جفت گیرى که با فاعل و قابلى صورت مىگیرد، فاعل نر، و قابل(مفعول)ماده است و به همین جهت ماده، خود را ناگزیر از تسلیم و خضوع مىداند.
و این معنا غیر از آن معنائى است که در نرها مشاهده مىشود که نر مطیع در مقابل خواستههاى ماده مىگردد(چون گفتگوى ما تنها
در مورد عمل جفت گیرى و برترى نر بر ماده است و اما در اعمال دیگرش از قبیل بر آوردن حوائج ماده و تامین لذتهاى او، نر مطیع ماده است)،
و برگشت این اطاعت(نر از ماده)به مراعات جانب عشق و شهوت و بیشتر لذت بردن است، (هر حیوان نرى از خریدن ناز ماده
و بر آوردن حوائج او لذت مىبرد)پس ریشه این اطاعت قوه شهوت حیوان است و ریشه آن تفوق و مالکیت قوه فحولت و نرى حیوان است و ربطى به هم ندارند.
و این معنا یعنى لزوم شدت و قدرتمندى براى جنس مرد و وجوب نرمى و پذیرش براى جنس زن چیزى است که اعتقاد به آن کم و
بیش در تمامى امتها یافت مىشود، تا جائى که در زبانهاى مختلف عالم راه یافته بطورى که هر شخص پهلوان و هر چیز تسلیم ناپذیر
را “مرد”، و هر شخص نرمخو و هر چیز تاثیر پذیر را”زن”مىنامند، مثلا مىگویند: شمشیر من مرد استیعنى برنده است، یا فلان گیاه نر و یا فلان مکان نر است، و…
و این امر در نوع انسان و در بین جامعههاى مختلف و امتهاى گوناگون فى الجمله جریان دارد، هر چند که مىتوان گفت
جریانش(با کم و زیاد اختلاف)در امتها متداول است.و اما اسلام نیز این قانون فطرى را در تشریع قوانینش معتبر شمرده
و فرموده: “الرجال قوامون على النساء بما فضل الله بعضهم على بعض” (?) ، و با این فرمان خود، بر زنان واجب کرد
که درخواست مرد را براى همخوابى اجابت نموده و خود را در اختیار او قرار دهند.